سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی

90/3/10
3:21 ع

"این داستانم طولانیه ولی خواهش میکنم تا آخرشو بخونید و واسم نظر بذارید"

دیگه هیچی واسم مهم نبود این که پشت سرم بخوان حرف بزنن یا نه به هر حال من تصمیم گرفته بودم برم و این کارو هم کردم. زشت بود یا زیبا، غلط بود یا درست، همه چی نابود میشد یا نمیشد،ریسک بزرگی بود یا نبود، زندگی خودم بود اختیارشم دست خودم بود چیزی که تا اون موقع ساخته بودمش.
روزش راه آهن خیلی شلوغ بود جوری که به سختی تونستم خودمو به قطار برسونم از اون طرف ترس و نگرانی هم داشت خفه ام میکرد.وقتی وارد کوپه ی خودمون شدم روی صندلیم جا گرفتم کوپه تر تمیزی بود پرده های گلدار آبی داشت که ابرو باد هم قاطیش بود کمی بعد یه خانوم مسن با دو دختر جوون هم وارد شدن انگاری همسفرام اینا بودن . یه کمی که گذشت فهمیدم خانومه مادر بزرگشونه؛که دخترا رو مهیا و مهسا صدا میزد.توی همون نیم ساعت اول با هم آشنا شدیم. مهسا بزرگتر و مهیا هم چند سالی ازش کوچکتر بود و نسبت به خواهر بزرگش مهربونی و زیبایی بیشتری داشت.چون تقریبا هم سن و سال بودیم و کنار منم نشسته بود، زودی با هم صمیمی شدیم؛صمیمی شدن یکی از خصلت های خوب من در برخورد با بقیه اس با این که همه میگن همیشه چیز خوبی نیست ولی من دوسش دارم البته حواسمم هست کجا ها باید صمیمی شم و چه موقع نباید. واسه یه لحظه نگرانی هامو فراموش کردم.
-تهران کسی رو دارید؟
مهیا-آره خواهر بزرگم اونجاست مادر جون قلبش ناراحته واسه دکتر میبریمش تهران.
-تا اونجایی که میدونم دکترای مشهد تو این زمینه خیلی خوب عمل کردن حالا چرا تهران؟،مگه تو همین مشهد خودمون نمیشد؟
لبخندی زد و گفت:چرا ولی دکترای مشهد وقتشون پر بود از اون گذشته مهسا هم واسه کار داره میره تهران!
-کار؟چه کاری؟
مهیا-شوهر خواهرم یه مزون و آتلیه داره مهسا میره به عنوان عکاس پیشش کار کنه منم میرم تا کارای درمان مادر جونو را بندازم.
"بفرمایید دخترا"
نگاه کردم دیدم مادربزرگش پاکتی پر از آجیل مقابلمون گرفته و تعارف میکنه یه کمی برداشتم و تشکر کردم مهیا هم همین طور حدود یه ساعتی از حرکت قطار گذشت که مهیا و مهسا خوابشون برد مادربزرگشونم همین طور.......
مجله ای که تو کیفم داشتمو درآوردم تا بخونمش و سرگرم شم تا حدودی هم نگرانی رو که دوباره برگشته بود کم کنم مجله رو باز کردم بدشانس بودم که عکس دوست داشتنی اونو درست تو صفحه ی باز شده دیدم تعجب میکنم این همه دقت کرده بودم هیچ چیزی از اون توی مجله ای که میخرم نباشه به فروشنده هم گفتم یکی از اون مجله هایی رو بده که از"دانوش پیشرو"هیچی توش ننوشته باشه و اونم همینو داد بهم.مجله رو با عصبانیت به کیفم برگردوندمو چشامو رو هم گذاشتم تا شاید مثه هم سفرام بتونم آسوده بخوابم.ولی خوابم نمیبرد که! از خودم خندم گرفت، یه زمانی دنبال مجله هایی بودم که در موردش یه مطلب داشته باشه حتی یه اشاره کوچولو و یا یک عکس.یادمه اولین سریالی که بازی کرده بودو انقدر دوست داشتم که حتی به خاطر دیدن تکرارشم کلاسای دانشگاهو نمیرفتم لحن مهربون و صادقانه اش تو مصاحبه ها شرکت تو انجمن های خیریه و خیلی چیزای خوب دیگه ویژگی هایی بودن که اونو از بقیه متمایزش میکرد.واسه خودمم باور نکردنی بود خیلی سریع تر از اونی که فکرشو بکنم دل بسته اش شدم.دوستم سحر، با این که تو بیشتر مونگل بازیام همرام بود میگفت"مینا تو دیوونه ای بخدا!... یه بازیگر ارزش این چیزا رو نداره که تو از درس و زندگیت واسش بزنی و اونم اون ور کشور درحال خوش گذرونی و فیلم بازی کردنش باشه، بعدشم همیشه گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز،افرادی چون دانوش با کسایی مثه من و تو نمیتونن بپرن!عزیزم ما از سرشون زیادیم!"
ولی من همیشه با خودم میگفتم من به گرد پای دانوشم نمیرسم و لیاقتشو ندارم اون همیشه تو همه چیز بهتر از منه.واسه همین باورم میشد که ما به هم نمیرسیم و کلافه میشدم، از اون گذشته، تو اطرافم میدیدم هر روز که میگذره و فیلماش بیشتر میشه،به تبع،خاطرخواهاشم بیشتر میشه. به خودم خیلی دلداری میدادم چون در واقع کسی که اونو به معنای واقعی دوست داشت من بودم نه دیگران!...بقیه نقیض حرفشون عمل میکردن میگفتن دانوشو دوست دارن اما عاشق صد نفر دیگه هم بودن که رقبای دانوش به حساب می اومدن. کسی که یه نفر رو دوست داره رقیب واسش نمیاره و یا حداقل واسه رقباش ارزشی قائل نمیشه از نظر هنری نمیگم چون واقعا بی انصافیه واسه هنر کسی ارزش قائل نباشی از نظر احساسی دارم میگم مطمئن بودم من به دانوش پایبندم به همین خاطر بود که به خواستگاری استاد برنامه نویسیم جواب رد دادم.
همه سرزنشم میکردن اما من با خودم میگفتم "دانوش ارزششو داره حتی اگه بهش نرسم! "و از افکارم حسابی خوشحال بودم.
بعد از شنیدن جواب رد ، استاد که حسابی تحقیر شده بود دنبال دلیل میگشت منم دلیلی نداشتم که قانعش کنم چیزی هم نداشتم بگم جز این که"به این زودی قصد ازدواج ندارم" اونم گفت"تا الان متوجه شدم دارم به دختری پیشنهاد ازدواج میدم که به آسونی به کسی دل نمیبنده الانم اگه مشکل زودبودنشه، باشه من صبر میکنم که موقعش برسه."
اما مشکل این نبود مشکل عشق و علاقه ی من نسبت به دانوش بود که اگه استاد اینو می فهمید به خاطر تصور غلطش در مورد من بیشتر تحقیر میشد به جز اون ممکن بود چهره ی منم از نظر اون مخدوش به نظر بیاد.
بحثو به حاشیه کشوندم تا حداقل راه فراری پیدا شه گفتم باید تا زمانی که احساس کردم موقع ازدواجم رسیده با خانوادم مشورت کنم،باید فکرامو کنم و گفتم منتظر جواب مثبت نباشه!(نمیدونم با چه رویی اینا رو بهش گفتم قطعا عشق دانوش بود که منو به این کار وادار کرد)
بدبخت استاد!... پریشون شد.فقط گفت صبر میکنه و برای صحبت با خانوادم وارد عمل میشه تا من فک نکنم منظور دیگه ای داشته!...
حرفشو جدی نگرفتم چون به نظرم کسی که تا اون حد تحقیر شده هیچ وقت این کارو نمیکنه.
به پدر و مادرم هیچی نگفتم . چون به خاطر خودسریم و جواب نامعقول و بی هیچ دلیل منطقیم، کارمون به بگو مگو میکشید،از اون گذشته، تازه اگه شانس بهم رو میکردو دانوش میومد خواستگاریم به طور حتم به جای یه بازیگر خوش چهره،یه استاد خوش چهره رو به عنوان دامادشون میپذیرفتن، چیزی که ابدا باب میل من نبود بعدشم یه چیز دیگه هم بود که چون معمولا زیاد نمیتونم رو حرف مامان بابام حرف بزنم ناچار انتخاب عاقلانه ی اونا، انتخاب من بود.پس بهتر دونستم در مورد استاد و حرفایی که بین ما گذشته بود چیزی به والدینم نگم.

*********

مدتی از ماجرا گذشته بود بعد از امتحانات واسه تعطیلات تابستون رفتم خونه.پویا برادرمم مثه من از امتحانات خلاص شده بود و اومده بود خونه.
بعد از ظهر روز اول بود که بابا رفته بود مدرسه آجیم دنبالش، آخه اون جا کلاس تابستونی گذاشته بودن واسه شون،چیزی که من ازش نفرت داشتم !چی بود این همه درس بخونی و امتحان بدی به خاطر تعطیلات، بعد اون وقت تعطیلاتو بری کلاس تابستونی ایشششششش،من و پویا هم رفتیم کوهسنگی مامان هم موند خونه تا شام درست کنه. به یاد قدیما که ماه رمضونا وقتی شیفت بعد از ظهر بودم میومد دبیرستان دنبالمو با هم میومدیم اون جا و افطار میکردیم،روی یکی از تختا نشستیم خورشید کم کم داشت غروب میکرد ویه نسیم خنک هم از روی آب میومد و میخورد تو صورتمون.
من که همدم همیشگیم پویا رو پیدا کرده بودم همه ی اتفاقایی که برام افتاده بود و واسه اش تعریف کردم سیر تا پیازشو.
بعد از حرفای من یه کم رفت تو فکر و بعدشم بهم گفت"درسته باید دنبال علاقت بری آجی،ناراحت نشی ها ولی از کجا معلوم به دانوش برسی؟اگه دانوش نخوادت چی؟ اگه نیاد خواستگاریت چی؟"
راست میگفت اگه زندگیمو تباه میکردمو برمیگشتم میدیدم پشت سرم همه ی پلا خراب شده،اگه به هیچی نمیرسیدم،اگه دانوشو از دست میدادم......وای تصورشم واسم سخت بودبغض کردمو بهش گفتم"چی کار میتونم بکنم پویا؟،اگه....؟"
سعی کرد دلداریم بده"خودتم میگی اگه!،،، ایشاا...که همه چی درست میشه خودتو ناراحت نکن."
قوت قلب عجیبی بهم داد طوری که ناراحتی و نگرانیم به طور کلی فراموشم شد....با لبخندی بهش گفتم"اگه جای تو هر داداش دیگه ای بود تا الان واسه عاشق شدنم دارم زده بود"
خندید و گفت"پس برو خدا رو شکر کن چون اگه من از اون داداشا می بودم فقط دارت نمیزدم آتیشتم میزدم!....."
گفتم"وای پس خدا رو شکر، شکر شکر شکر"....خندید، بعد آهی کشید به روبرو خیره شدو گفت"کاش میتونستم کاری کنم بهش برسی "بهش خیره شدم همون طوری با همون حالت قبلیش ادامه داد"باور کن تلاشمو میکنم هر کاری بتونم انجام میدم دلم نمیخواد به سرنوشت خواهر نادر......مطمئن باش تو رو بهش میرسونم بهت قول میدم"
چهره اش مصمم بود اما سوالایی که واسم پیش اومده بود داشت دیوونم میکرد نادر کی بود مگه خواهرش چش شده بود؟ طاقت نیاوردم و ازش پرسیدم همش میگفت هیچی چیز مهمی نیست و زیر بار نمی رفت که جوابمو بده اما هر جوری شده بود از زیر زبونش کشیدم
"نادر یکی از هم اتاقی هاش تو خوابگاه بود اونم یه خواهر داشت هم سن و سالای من باورم نمیشد همه چیز مثه هم بود با این تفاوت که نازنین،خواهر نادر،همه چی رو به خواهرش میگفت چیزی که هر روز عصبی ترش میکرد این بود که نازنین هیچ وقت، در هیچ شرایطی، نمی تونست به اونی که دوست داشت برسه و طفلی دستشم به جایی بند نبوده،یه روز تو یه سایت عکس و خبرمراسم ازدواج اونو با یکی دیگه میبینه باورش سخت بوده واسه اش که کسی غیر از خودشو در کنار اون تصور کنه، بعد از شنیدن این خبر، نازنین کم کم تحلیل رفت هیشکی تا موقعی که نازنین توی آسایشگاه روانی مرد از رازش با خبر نبود جز خواهرش،نادر هم بعد از فوت نازنین بود که از دلیل مرگ خواهر دلبندش آگاه شد"
چشما و دستای پویا شروع کرد به لرزیدن و گفت"نه من نمیذارم تو به سرنوشت نازنین دچار شی الانم نگران نباش من تا جایی که بتونم کمکت میکنم"
حقیقتش فهمیدن سرنوشت نازنین، یه ترس رو تو دلم گذاشت که "نکنه منم به دانوش نرسم نکنه بی اون بمیرم"
گفتم"اگه مثه نازنین بهش نرسم چی؟"
پویا متوجه ترس من شد و دوباره گفت"مینا تو نگران چی هستی؟من بهت قول میدم مشکلی پیش نمیاد من هواتو دارم اگرم نشد ما تلاش خودمونو کردیم اصلا راز موندگاری عشقای جاودان دنیا نرسیدن عاشق به معشوقشه.......ولی کار به جاودانه شدن عشق شما نمیرسه مطمئن باش!!! اگرم جاودانه شد واسه ی رسیدنتون به همه یه جوری ترتیبشو میدم که تو بری ببینیش و هر چی تو دلته رو بهش بگی "
با ناامیدی گفتم"اگه خودمو تحقیر کردمو ازش خواستم بیاد خواستگاریم چه فکری در باره ام میکنه؟ حتما نمیاد دیگه"
با خنده گفت"مونگل خانوم! (هر دو مون زدیم زیر خنده با خنده ادامه داد) قرار نیست بهش بگی بیا خواستگاریم خب اگه یکی به منم میگفت بیا خواستگاریم قطعا نمیرفتم حرفای دلتو بهش بزن باید کاری کنی بهت دل بسته شه البته روراست باش باهاش..... "
دوباره دلم قرص شد پویا بهترین داداشی بود که یه دختر میتونست داشته باشه و خدا رو شکر من داشتمش.
دو روز با شادی و دلگرمی گذشت ساعت نزدیکای5/10صبح بودهمگی توی سالن پذیرایی جمع بودیم غیر از آجی که تو اتاقش بود و داشت با موبایلش حرف میزد. توی سالن،مامان سریال مورد علاقه شو نگاه میکرد باباهم روی کاناپه نشسته ومشغول مطالعه ی یکی از کتاب های جلال آل احمد کتابخونه ی من بود پویا هم یه سیب نصفه نیمه دستش بود و همش دور میخورد
مامان زد زیر خنده همه به طرفش نگاه کردیم مامان پویا رو نگاه میکرد و همون طور از خنده ریسه میرفت هر چی میپرسیدیم چی شده فقط خنده تحویل میگرفتیم آخرش پویا که یه گاز سیب تو دهنش بود با حیرت منتظر دلیل خنده مامان موند مامان به بازیگر فیلم اشاره کرد و گفت "اگه با یه بولدوزر از رو صورت پویا رد شه میشه این هنرپیشه هه" مامان درست میگفت همه زدیم زیر خنده و پویا رو مسخره کردیم اون طفلی هم دهنشو خالی کرد و گفت"دست شما درد نکنه دیگه مامان جان مرسی از الطاف روز افزون! مامانای مردم از پسراشون تعریف میکنن اون وقت مامان ما با داشتن یه همچین پسر خشکل و خوش استایلی مثه من،مسخرمون میکنه"همون موقع تلفن خونه زنگ خورد گوشی رو پویا برداشت گفتگوی اون و شخص پشت خط مثه دونفر غریبه بود ولی آخرش شنیدم که پویا با تردید گفت"خوش خال میشیم تشریف بیارید پنج شنبه شب منتظرتونیم"
گوشی رو که گذاشت از نگاهش غم میبارید بابا از روی کتابی که داشت میخوند گوشه چشمی پویا رو نگاه کرد و پرسید"پویا کسی قراره بیاد خونه؟"
مامان هم با نگاهش همین سوالو از پویا پرسید.پویا یه نگاهی به بابا و بعدشم به مامان انداخت و یه نگاه به من که پای لپ تاپم رو زمین نشسته بودم و منتظز پویا بودم تا حرفشو بزنه!
اما قبل از این که پویا چیزی بگه احساس کردم طاقت شنیدنشو ندارم و رفتم سمت اتاقم نمی دونم چه مرگم بود همین طور اشکام میومد ده دقیقه ای نگذشت که پویا بعداز در زدن بدون این که من اجازه ی ورود بهش بدم وارد اتاقم شد.اومد طرفمو کنارم رو تخت نشست گفت"چیه مینا چت شد یهو؟"
دستامو بردم تو موهامو محکم شروع به کشیدنشون کردم سرشو انداخت پایین و گفت "حدس میزنم فهمیدی پشت خط کی بود درسته؟" بعدش زل زد بهم با صورتی پر از اشک بهش نگاه کردمو گفتم"پویا اگه یه ذره امیدی هم داشتم اونم از دستم رفت حالا چی کار کنم؟ الان حتی اگه دانوشم بیاد خواستگاریم با وجود استاد شانسی نداره می بینی عجب سرنوشت شومی دارم می بینی عجب بدشانسم من!..."
بالحنی آروم گفت"این چه حرفیه؟خواهر من نباید همچین حرفای ناامید کننده ای بزنه"
وقتی واقعیت چیزی جز این حرفا نبود چی میگفتم؟با بی ادبی سرش داد زدم "مگه غیر از اینه پویا؟من بهش چی بگم؟دلایلم قانع کننده نیست از طرفی دلمم نمیخواد بهش دروغ بگم."(خدا رو شکر که کسی متوجه دادی که زدم نشد مگر نه فاتحه ام خونده بود)
با تعجب بهم نگاه کرد به هق هق افتاده بودم دستشو انداخت دور کمرمو سکوت کرد این جا بود که فهمیدم واقعا درکم میکنه از دادی که سرش زدم شرمنده شدم و با همون هق هق عذر خواستم گفت"اشکالی نداره مینا جان منم جای تو بودم قطعا همین کارو میکردم"
مدتی طولانی سکوت کردیم تا این که پویا آهی کشید و گفت "بهش بگو هیچ احساسی بهش نداری و فقط می تونی به عنوان یه استاد با هاش برخورد کنی و در ارتباط باشی این طوری دروغم نگفتی بهش،حالا برو دست و روتو بشور تا کسی شک نکرده"
-اگه استاد یا خانوادش گفتن که قبلا با خودم صحبت کردن چی؟آبروم میره جلو بابا اینا!!!!!!
-نه خب نمیذارم اون طوری بشه استادتون چه جور آدمیه؟
-ازچه نظر؟
-این که آدم منطقی هست یا نه؟
-آره واسه همین دنبال یه دلیل منطقی برا جواب منفیم می گشتم چرا اینو میپرسی؟
-میخوام بهش بگم جریان خواستگاریشو فقط به من گفتی و چون فکر کردی قضیه منحله دیگه با کسی در میونش نذاشتی بگم که با پدر و مادرشم هماهنگ کنه....هان چه طوره؟
-خوبه فقط از این برداشت نکنه که خواستگاریشو جدی نگرفتم و ناراحت بشه؟
-این جور آدمیه؟
-نمیدونم شاید اینجوری برداشت کنه،بالاخره هرکسی هم یه ذره غرور رو که داره دیگه!
-پس بهشم میگم که نباید برداشت کنه خواستگاریشو جدی نگرفتیم خوبه؟
-ممنونم کی گفته من بدشانسم وقتی خدا یه داداش پویا به این مهربونی بهم داده که همیشه و تو هر کاری میتونم بهش تکیه کنم.

**********

شب خواستگاری با این که پویا تمام هماهنگی ها رو با استاد ترتیب داده بود یه نگرانی داشتم که مثه خوره داشت اعصابمو می خورد خانواده ی استاد خیلی با شخصیت،بی آلایش و مهربان بودند مثل خود استاد.مادر استاد خانومی تقریبا هم سن مامان بود که از اول تا آخر مراسم قربون صدقه ی من رفت و ازم تعریف کرد پدر استاد هم خیلی مهربون بود و دوست داشتنی از برخورد بابا و مامان مشخص بود که حسابی از استاد خوششون اومده.نوبت حرف زدن ما با هم بود رفتیم تو حیاط تا به قول معروف سنگامونو با هم وا بکنیم وارد آلاچیق که شدیم جو وحشت ناکی تو آلاچیق حاکم شده بودخیلی وقت ها بود که برای ارائه پروژه یا پرسیدن سوال با استاد تنها بودم اما جو عادی بود واسم، ولی این دفعه اصلا با اون موقع ها قابل مقایسه نبود استاد دیگه به عنوان استاد مقابل من نبود اون جایی که وایستاده بودیم هم دانشگاه نبود استاد منو دعوت کرد که روی کنده های درخت تو آلاچیق که کار صندلی رو انجام میدادن بشینیم خدایا من باید ایشونو دعوت به نشستن میکردم و...مدت زیادی سکوت کرده بودیم تا این که استاد گفت"میتونم بپرسم چرا موضوع خواستگاری منو با خانواده تون در میون نذاشته بودید؟"
زمزمه وار گفتم"فکر نمیکردم واقعا بیاید خونه مون واسه یه مراسم رسمی فکر کردم با همون جوابی که بهتون دادم دیگه پیگیر ماجرا نمیشین!"
استاد-خب حالا که اومدم بازم جوابتون همونه؟
من-نه خب حقیقتش باید بگم مسئله زود بودن یا نبودنش نیست مسئله اینه که...
آب دهنمو قورت دادم داشت خیره نگام میکرد و منتظر ادامه حرفم بود گفتم
من-من نمیتونم با شما غیر از درس و دانشگاه هیچ رابطه ی دیگه ای داشته باشم
استاد-یعنی چی؟
بهش نگاهی انداختم متعجب بود گفتم
من-جو اینجا یه طوریه که نمیتونم حرفمو اون جور که میخوام بزنم
استاد-راحت باشید هر چی که میخواین بگین منظورتون چیه؟ یعنی چی؟
من-یعنی همین!باور کنید هیچ احساسی نسبت بهتون ندارم هیچ احساسی .....
همین جمله من که با گریه همراه بود قلبشو شکست با چهره ای مستاصل گفت
استاد-واقعا؟چرا؟
از این که همش دنبال دلیل بود کلافه شدم و گفتم
من-چرا همش دنبال دلیلین احساسات که دلیل نمیخواد میخواد؟ چرا همش میخواین ناراحتم کنین دلیلی جز احساسم نیست بخدا....
با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت
استاد-نه قصد ندارم ناراحتتون کنم منم باهاتون موافقم،احساسات دلیلی نمیخواد....اگه شما این جوری میخواین باشه منم حرفی ندارم نمیشه که آدمو مجبور به کاری کرد که علاقه ای بهش نداره ...خواهش میکنم گریه نکنید
نمیتونستم گریه نکنم! با ناراحتی بیشتری گفت
استاد-حتما صلاح کار بر اینه که ما به جز رابطه ی استاد و دانشجو هیچ رابطه ی دیگه ای با هم نداشته باشیم.
مشخص بود کلی بهش برخورده و شاکیه اما خونسردی خودشو حفظ کرد و تصمیم گرفت مطابق میل من عمل کنه
با خودم فکر کردم به پدر مادرامون چی باید میگفتیم؟ خانواده ی اون از من خوششون اومده بود و خانواده ی منم از اون.بینی مو بالا کشیدم و گفتم
من-به خانواده تون چی میگین همین حرفای منو؟
لبخندی زد و گفت
استاد-نگران نباشید هیچ چی در مورد حرفای شما نمیگم فقط میگم به توافق نرسیدیم
من-خب من چی بگم؟
دوباره لبخندی زد و گفت
استاد-شما حرفای خودتونو که به من زدید بزنید از بابت منم خیالتون راحت تو دانشگاه باهاتون عادی و مثه قبل رفتار میکنم با خانوادمم طوری صحبت میکنم که واسه شما مشکلی پیش نیاد و آینده تون به عنوان یه دختر خانوم تو خطر نیفته
خانواده ی استاد رفتن و قرار شد چند روز دیگه من بهشون جواب بدم ولی خب تصمیم من و استاد این بود که بعداز رفتن اونا هردو به خانواده هامون بگیم که به توافق نرسیدیم.
خونسردیمو تا موقعی که مهمونا رفتن حسابی حفظ کردم. بعد از رفتنشون فوری به سمت اتاقم رفتم و در رو پشت سرم بستم مقابل میز آرایش ایستادم و همون طور که تو آینه به خودم نگاه میکردم دگمه های مانتومو باز کردم، یه دفه یادم اومد که چه قدر بد با استاد صحبت کردم. حتما الان حسابی دل خوره و از دستم عصبانیه، لعنت به من احمق، حتی هنوز بلد نبودم با کسی که حکم استاد تو زندگیمو داره یا هر شخص دیگه ای که میخواد باشه درست صحبت کنم. حالا استاد در مورد من چی فکر می کنه یه دختر بی فکر،بی ادب و گستاخ؟
گریه ام گرفت. تو جیبای شلوار جینم دنبال گوشیم گشتم تا باهاش تماس بگیرم و عذر خواهی کنم. اما نبودش انگاری!تو سالن جاش گذاشته بودم. با اون چشای قرمز و اون حال و روز،چه جوری میرفتم تو سالن؟گفتم :به درک! بالاخره که چی، باید از استاد معذرت بخوام یا نه؟پس زیرزیرکی رفتم تو پذیرایی. چون هیشکی نبود و موقعیت جور بود گوشیمو از روی میز عسلی کنار آباژور، قاپیدمو خواستم برم سمت اتاقم که یه دفه ثنا گفت"کجا عروس خانوم؟" نمیشد برنگردم، پس برگشتم. داشت میخندید، اما، با دیدن چشای قرمز من خنده، رو لبش یخ زد، پرسید"خوشت نیومد ازشون؟"با نگاهم گفتم که "نه خوشم نیومد"
ثنا-اما اونا که خانواده ی خوبی معلوم میشدن!
من-آره ولی با هم به توافق نرسیدیم!
دوباره اشکام بی هیچ معطلی جاری شدن اومد طرفم بغلم کرد و گفت
-عزیزم!،،،، اشکالی نداره آجی! حالا چرا گریه میکنی؟
دست خودم نبود که. پویا هم همین موقع وارد سالن شد با دیدن اوضاع پرسید
-ثنا جان چی شده؟
ثنا از من جدا شد و گفت
-میگه با خواستگارش به توافق نرسیده!
پویا خودشو زد به بی خبری و پرسید:" واقعا؟"
سرمو تکون دادم که یعنی واقعا!
پویا-پس الان چرا گریه میکنی؟ بخاطر به توافق نرسیدنتونه؟پشیمونی؟
گفتم نه!گریه ی لعنتی هم که امون نمیداد، سرمو انداختم پایین، دستشو گذاشت رو شونمو پرسید" مطمئنی؟"
یه لحظه احساس کردم پویا دچار تردید شده سرمو بالا آوردمو گفتم "آره مطمئنم" به پویا خیره شدمو ادامه دادم"میشه بریم تو اتاق من؟"پویا هیچی نگفت و با من همراه شد، یه دفه ای یادم اومد ثنا هم پیشمون بوده و ممکنه بهش بر بخوره و بهش بر هم خورده بود، چون وقتی برگشتم خیلی ناراحت بود، ازش خواستم با ما بیاد ولی قبول نکرد. حق هم داشت اگه منم جای اون بودم، بیشتر از اینا بهم بر میخورد. پویا که دید نمیشه وقتو معطل ناز کشیدن از ثنا کرد، گفت"اگه میای بیا اگرم نیومدی توقع نداشته باش کسی در مورد حرفامون چیزی بهت بگه"
ثنا برای کنجکاویشم که شده بود با ما اومد تو اتاق من،پویا در رو پشت سرمون بست. رفتم رو صندلی، رویروی میز کامپیوترم نشستم پویا پرسید "چته چرا گریه میکنی؟"
گفتم"خیلی بد با استاد صحبت کردم پویا!!!! باید ازش معذرت بخوام"
پویا با تعجب پرسید"مگه چی بهش گفتی؟اصلا بگو بهم چی بینتون گذشته"منم هر چی گذشته بودو واسه اون دوتا تعریف کردم. ثنا با سردرگمی پرسید"چرا اونا که آدمای خوبی به نظر میرسیدن؟"پویا به جای من گفت"درسته ثنا جان اما این دلیل نمیشه که مینا جوابش مثبت باشه"بعد به من نگاه کرد و گفت"نیازی به عذر خواهی نیست استادتون اگه اون طور باشه که امشب نشون داد حتما درکت میکنه شاید عذرخواهیت واسه اش سوءتفاهم ایجاد کنه که جوابت عوض شده، پس بهتره زنگ نزنی بهش" قدم بعدی گفتن موضوع به مامان و بابا بود بالاخره با هر جراتی که بود بهشون گفتم وای چه قدر بد بود اون لحظه. هر دوشون تعجب کرده بودن با این که پدر و مادر منطقی داشتم ولی تحت تاثیر اطرافیانی که از موضوع خواستگاری استاد باخبر بودن، زندگی رو تو اون چند روز این قدر برام تلخ کردن که نگو، خواب و خوراک نداشتم .پویا هم هر کاری میکرد تا مامان بابا رو راضی کنه ولی افاقه نمیکرد، هر چی به جلو پیش میرفتیم، مامان و بابا بیشتر نسبت به این موضوع حساس میشدن، کار هر روز من گریه و زاری بود والدینم با جواب من کتار نمی اومدن و معتقد بودن عشق قبل از ازدواج اصلا دوومی نداره، من اگه با استاد ازدواج کنم عشقه خودش میاد هرچی بهونه می آوردم که استاد اصل ماجرا رو به پدر و مادرش گفته و زشته ما زنگ بزنیمو بگیم نظر دخترمون عوض شده، اما فایده ای نداشت کار به خیلی جاها کشید، بدترینش وایستادن پویا تو روی بابا بود خدا من و پویا رو ببخشه من هرگز راضی به همچین کاری نبودم و یه روز تمام با پویا به خاطر این کارش صحبت نکردم تا خودش رفت و از بابا معذرت خواست...
حال من حسابی بد بود. تا این که یه روز قبل مسافرتم به تهران، پویا با عجله اومد تو اتاقمو گفت" مینا زود وسایل مورد نیاز یه مسافرت چند روزه رو واسه خودت مهیا کن" باتعجب پرسیدم منظورش چیه گفت" با یکی از دوستام که خانواده ی خاله اش همسایه ی دانوشن،صحبتی داشتم و مقدمه اش رو فراهم کردیم که، بریم تهرانو اگه شد با دانوش ملاقات و صحبتی داشته باشیم، واسه اینیم که شاید نشه با دانوش صحبت کنیم یه نامه باید بنویسی و همه چی رو توش بهش بگی... پویا با این حرفش دنیا رو بهم داده بود قرار شد با هواپیما بریم تهران ولی فقط بلیط واسه یه نفر بود. پویا با هواپیما اومد و منم با قطار. تصمیم بر این شد که هم دیگه رو تو راه آهن ببینیم نگرانی از این که دانوش به حرفایی که تو نامم بهش نوشته بودم، اهمیت نده، داشت داغونم میکرد پس سعی کردم بهش فکر نکنم اما حقیقت این بود که بیشتر از همه چیز تو این سفر به دانوش فکر کرده بودم . به مامان اینا چیزی در باره ی مقصدمون نگفتیم. پویا فقط گفته بود آبجیمو این همه زجرش دادین، میبرمش یکم استراحت کنه و مامان اینا هم چون حال و روز بد منو دیده بودنو مطمئنا" خیلی دلشون واسم سوخته بود که ممانعت نکردن.
قطار تکونای شدیدی می خورد و سوت میکشید. این همه راه تا نزدیکای تهرانو اومده بودیمو من حالیم نشده بود! مهیا و مهسا و مادربزرگشون، در حال صحبت با هم بودن مهیا متوجه من شد"دختر چه قدر میخوابی؟اونقدر ناز خوابیده بودی که دلمون نیومد واسه شام بیدارت کنیم گشنت نیست حالا؟"نه اصلا احساس گرسنگی نمیکردم، احساس این که لحظه هایی قبل خواب بودم رو هم نداشتم، مطمئن بودم تمام وقت بیدار بودم....
ساعتای هفت و هشت شب بود که رسیدیم تهران، گوشیم زنگ میخورد، داداشم پویا بود، شنیدن صداش خوشحالم کرد، بهم گفت که کجا واستاده و میتونیم اون جا همو ببینیم.سوار یه تاکسی شدیم و آدرس رو دادیم به راننده تا ما رو درست ببره اونجا!راه اون قدر طولانی بود که امونم بریده بود. ناخودآگاه پرسیدم"آقای راننده چه قدر دیگه میرسیم"راننده از تو آینه بهم نگاه کرد و گفت "حدود سه ربع دیگه!" آه عمیقی کشیدم و خودمو به ترانه ای که از دستگاه پخش تاکسی در حال اجرا بود سپردم یه ترانه از سعید پور سعید از اون آهنگای قدیمیش که من عاشقشون بودم............
صدای راننده اومد که رسیدیم دوستان!با همین صدا از خواب بیدار شدم. وای که چه قدر خوشحال بودم. خیلی هیجان زده شده بودم و تا وقتی که پویا کرایه ی ماشینو حساب کرد، یک سره راه میرفتمو به در خونه ها نگاه میکردم و واسه خودم یکی شونو انتخاب میکردم که این در خونه ی دانوشه! تاکسی رفت و پویا هم اومد طرف منو با لبخند دستمو گرفتو بهم گفت"میخوام یه چیزی بهت بگم "نگاش کردم تا ادامه بده، به یه خونه اشاره کرد و گفت"این خونه ی دانوش ایناس"هیجانم بیشتر شد و گفتم"باورم نمیشه منم فکر میکردم همین در خونه ی دانوش ایناس" پویا با تعجب پرسید"واقعا؟"با سر تایید کردمو خندیدم پویا هم از خوش حالی من خوش حال بود!!
میخواستیم زنگ خونه ی خاله ی دوست پویا رو بزنیم که همون موقع، درب منزل دانوش اینا باز شد. من و پویا هر دو به طرف خونه ی اونا برگشتیم. خدای من دانوش عزیزم بود،که با یه دسته گل تو دستش ادا بازی در میاورد و روبه یه خانوم که بعد از اون اومدگفت"اگه سوسه اومدن من همون جا پا میشم و میزنم بیرون ها از الان گفته باشم"خانومه که میخورد مامانش باشه گفت"از خداشونم باشه مامان جون پسر مثه دست گلمو...." خدای من دانوش داشت میرفت خواستگاری.......انگار دنیا رو سرم خراب شد، هنوز گریم نگرفته،اشکم سرازیر شد و به هق هق افتادم حالا که اومده بودم تا ببینمش،داشت از دستم میرفت به پویا نگاه کردم اونم حالش دست کمی از من نداشت، نالیدم"پویا چرا همه چی خراب شد؟"پویا حرفی برای گفتن نداشت. منم داشتم دیوونه میشدم دوباره نگاه کردم به در خونه شون خانومه دیگه نبود انگار رفته بود تو خونه، دانوشم رو کاپوت ماشینش نشسته بود و با دسته گله ور میرفت، یه لحظه متوجه من و پویا شد، به ما دو تا خیره شد و انگار توی چهر ه ی ما دو تا دنبال یه آشنا بگرده همون جوری نگامون کرد. به پویا نیم نگاهی انداختم و گفتم"من میرم به بهونه ی امضا حداقل ببینمش بعد از این که این همه راهو تا اینجا به خاطرش اومدم، بعدشم برم دنبال تقدیر بی رحمم....." حس کردم دلش کباب شد که با بغض گفت"برو مینا جان برو"رفتم طرفش از رو کاپوت اومد پایین و با نگاهی موشکافانه منو خیره نگاه کرد، با صدایی لرزان سلام کردم، جوابمو داد گفتم "ازتون یه خواهش دارم" نمی تونستم جلو اشکامو بگیرم با نگرانی پرسید"خانوم مشکلی پیش اومده واسه تون؟" سرمو انداختم پایین ،آب دهنمو قورت دادمو گفتم"نه فقط یه امضا میخوام"و بعد برگشتمو به پویا نگاه کردم، دانوش هم رد نگاهمو دنبال کرد و گفت"باشه اگه امضا میخواید مشکلی نیست، فقط کجا رو باید امضا کنم؟"نگاش کردم، میخواستم بگم"زیر اعترافاتت واسه شکستن قلب من"دلم نیومد بگم، کاغذ همرام نبود تنها چیزی که داشتم یه مجله بود، همون صفحه ای رو که عکس خودش توش بودو باز کردمو ازش خواستم اونجا واسم امضا بزنه. تو فاصله ای که امضاش میکرد، همش نگاهم معطوف به صورتش بود، مجله رو گرفت طرفم لبخندی زد و گفت"بفرمایین" وقتی بهم نگاه کرد، گریه میکردم دوباره نگران شد، کمی نزدیک شد و آروم پرسید" موضوع چیه؟ اگه چیزی هست که من میتونم رفعش کنم بگید تا این کارو بکنم؟" همون طور که اشکام می اومد ازش فاصله گرفتمو گفتم"آره یه مشکلی بود که میتونستید رفعش کنید میتونستید،اما الان دیگه دیر شده خیلی هم دیر شده"با سردرگمی پرسید"منظورتون چه مشکلیه که منم میتونستم حلش کنم؟ بگید تا بدونم " و منتظر شد به چشماش خیره شدم و گفتم"دیگه اصلا مهم نیست، اما یادتون باشه شما می تونستید و کاری نکردید...."با ناراحتی گفت"من که از مشکل شما خبری نداشتم و ندارم مگر نه مطمئن باشید اگه کاری از دستم بر میومد فرو گذار نمیکردم"نامه رو از تو کیفم در آوردمو نالیدم"از خیلی چیزام گذشتم خیلی چیزامو از دست دادم ولی شما قلبمو شکستید مطمئن باشید هیچ وقت نمیبخشمتون" نامه و مجله، هر دو شونو انداختم رو زمینو دویدم سمت پویا.خودمو انداختم تو بغلشو تا میشد زار زدم هر چی میگفت "چی شده؟" نمیتونستم جوابشو بدم به دانوش نگاه کردم،خم شده بود تا پاکتو از روی زمین برداره و همزمان مارو نگاه میکرد. با گریه به پویا گفتم"بریم داداش بریم".
نظر یادتون نره ها......


  
مشخصات مدیر وبلاگ
 
لوگوی وبلاگ
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
خبر مایه
صفحه‌های دیگر

ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ